
چه روز باشد کاین جسم و رسم بنوردیم
میان مجلس جان حلقه حلقه می گردیم
چه روز باشد کاین جسم و رسم بنوردیم
میان مجلس جان حلقه حلقه می گردیم
همیخوریم می جان به حضرت سلطان
چنانک بیلب و ساغر نخست می خوردیم
خراب و مست به ساقی جان همیگوییم
برآر دست که ما دستها برآوردیم
بیار نقل که ما نقل کردهایم این سو
بیار باده احمر که زار و رخ زردیم
بکن سلام که تسلیم ابتلای توییم
بپرس گرم که افسرده دم سردیم
جوابمان دهد آن ساقیم که نوش خورید
که ما به نورفشانی چو مه جوامردیم
تو ملک کدکن وهب لی بگو سلیمان وار
که ما به منع عطا مور را نیازردیم
ز هجر و فرقت ما درد و غم بسی دیدیم
درآی در بر ما ما دوای هر دردیم
دل آر خسته به خار جفا و گل بستان
چه تحفه آری ماورد را که ما وردیم
اگر ز مونس و جفتان خود جدا ماندی
بیا که در کرم و حسن لطف ما فردیم
اگر تو کار نکردی و مفلسی از خیر
بیا که کار چو تو صد هزار ما کردیم
بیار اشک چو مشتاق و گرد را بنشان
که روی ماه نبینیم تا در این گردیم
خمش گزاف مینداز مهره اندر طاس
به ما گذار که ما اوستاد این نردیم
در زیر نقاب شب این زنگیکان را بین با زنگیکان امشب در عشرت جان بنشین خلقان همه خوش خفته عشاق درآشفته اسرار…
ای صد هزار خرمنها را بسوخته زین پس مدار خرمن ما را بسوخته از عشق سنگ خارا بر آهنی زده برقی بجسته…
بوی کباب داری تو نیز دل کبابی در تو هر آنچ گم شد در ماش بازیابی زین سر چو زنده باشی تو…
ننگ عالم شدن از بهر تو ننگی نبود با دل مرده دلان حاجت جنگی نبود عشق شیرینی جانست و همه چاشنی است…
اندر دل ما توی نگارا غیر تو کلوخ و سنگ خارا هر عاشق شاهدی گزیدست ما جز تو ندیدهایم یارا گر غیر…
آمدم باز تا چنان گردم که چو خورشید جمله جان گردم سر خُم رَحیق بگشایم سردهٔ بزم سرخوشان گردم عشرت اکنون عَلَم…
هوسی است در سر من که سر بشر ندارم من از این هوس چنانم که ز خود خبر ندارم دو هزار ملک…
آخر کی شود از آن لقا سیر آخر کی شود ز باغ ما سیر ای عدل تو کرده چرخ را سبز وی…