
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتیام دراندازد میان قُلْزُم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تختهتخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر، خورد آن آب دریا را
چنان دریای بیپایان، شود بیآب چون هامون
شکافد نیز آن هامون، نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بیچون
چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم
که خوردم از دهانبندی در آن دریا کفی افیون
ای زیان و ای زیان و ای زیان و ای زیان هوشیاری در میان بیخودان و مستیان بی محابا درده ای ساقی…
ببین ذرات روحانی که شد تابان از این صحرا ببین این بحر و کشتیها که بر هم میزنند این جا ببین عذرا…
این قافله بار ما ندارد از آتشِ یارِ ما ندارد هرچند درختهای سبزند بویی ز بهار ما ندارد جان تو چو گلشن…
بدار دست ز ریشم که بادهای خوردم ز بیخودی سر و ریش و سبال گم کردم ز پیشگاه و ز درگاه نیستم…
نیم شب از عشق تا دانی چه میگوید خروس خیز شب را زنده دار و روز روشن نستکوس پرها بر هم زند…
خواجه بیا خواجه بیا خواجه دگر بار بیا دفع مده دفع مده ای مه عیار بیا عاشق مهجور نگر عالم پرشور نگر…
کشید این دل گریبانم به سوی کوی آن یارم در آن کویی که می خوردم گرو شد کفش و دستارم ز عقل…
فدیتک یا ذا الوحی آیاته تتری تفسرها سرا و تکنی به جهرا و انشرت امواتا و احییتهم بها فدیتک ما ادریک بالامر…