
که در او خزان نباشد که در او گلی نریزد
شجری خوش و خرامان به میانه بیابان
که کسی به سایه او چو بخفت مست خیزد
فلکی چو آسمانها که بدوست قصد جانها
که زحل نیارد آن جا که به زهره برستیزد
گهری لطیف کانی به مکان لامکانی
بویست اشارت دل چو دو دیده اشک بیزد
دگرباره شه ساقی رسیدی مرا در حلقه مستان کشیدی دگرباره شکستی توبهها را به جامی پردهها را بردریدی دگربار ای خیال فتنه…
شهر پر شد لولیان عقل دزد هم بدزدد هم بخواهد دستمزد هر که بتواند نگه دارد خرد من نتانستم مرا باری ببرد…
بیا بیا که چو آب حیات درخوردی بیا بیا که شفا و دوای هر دردی بیا بیا که گلستان ثنات میگوید بیا…
ای مبارک ز تو صبوح و صباح ای مظفر فر از تو قلب و جناح ای شراب طهور از کف حور بر…
عشق اکنون مهربانی میکند جان جان امروز جانی میکند در شعاع آفتاب معرفت ذره ذره غیب دانی میکند کیمیای کیمیاسازست عشق خاک…
جانا به غریبستان چندین به چه میمانی بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم…
در این دم همدمی آمد خمش کن که او ناگفته می داند خمش کن ز جام باده خاموش گویا تو را بیخویش…
پیش چنین ماهرو گیج شدن واجبست عشرت پروانه را شمع و لگن واجبست هست ز چنگ غمش گوش مرا کشمکش هر دمم…