
هزار جان مقدس فدای سلطانی
که دست کفر برو برنبست پالانی
هزار جان مقدس فدای سلطانی
که دست کفر برو برنبست پالانی
ببرد او به سلامت میان چندین باد
به ظلمت لحد خود چراغ ایمانی
نگین عشق کاسیر ویند دیو و پری
ز دیو تن کی ستاند مگر سلیمانی
کی برشکافت زره بر تن چنین کافر
به غیر شیر حق و ذوالفقار برانی
برای قاعده نی غم به پیش تابوتش
دریده صورت خیرات او گریبانی
خنک کس که دود پیش و پیشکش ببرد
چو بوهریره در انبان عقیق و مرجانی
ز خانه جانب گور و ز گور جانب دوست
لفافه را طربی و جنازه را جانی
مخسب شب که شبی صد هزار جان ارزد که شب ببخشد آن بدر بدره بیحد به آسمان جهان هر شبی فرود آید…
اگر صد همچو من گردد هلاک او را چه غم دارد که نی عاشق نمییابد که نی دلخسته کم دارد مرا گوید…
مگریز ز آتش که چنین خام بمانی گر بجهی از این حلقه در آن دام بمانی مگریز ز یاران تو چو باران…
من این ایوان نه تو را نمیدانم نمیدانم من این نقاش جادو را نمیدانم نمیدانم مرا گوید مرو هر سو تو استادی…
که شکیبد ز تو ای جان که جگرگوشه جانی چه تفکر کند از مکر و ز دستان که ندانی نه درونی نه…
کدام لب که از او بوی جان نمیآید کدام دل که در او آن نشان نمیآید مثال اشتر هر ذرهای چه میخاید…
خواهم که کفک خونین از دیگ جان برآرم گفتار دو جهان را از یک دهان برآرم از خود برآمدم من در عشق…
عید آمد و خوش آمد دلدار دلکش آمد هر مردهای ز گوری برجست و پیشش آمد دل را زبان بباید تا جان…