
آن را چو بگوید لب تو چون شکر آید
در چاه زنخدان تو هر جان که وطن ساخت
زود از رسن زلف تو بر چرخ برآید
هین توشه ده از خوشه ابروی ظریفت
زان پیش که جان را ز تو وقت سفر آید
از دعوت و آواز خوشت بوی دل آید
لبیک زنم نفخه خون جگر آید
یک لحظه و یک ساعت دست از تو نمیدارم زیرا که توی کارم زیرا که توی بارم از قند تو می نوشم…
گر بنخسبی شبی ای مه لقا رو به تو بنماید گنج بقا گرم شوی شب تو به خورشید غیب چشم تو را…
امروز جمال تو بر دیده مبارک باد بر ما هوس تازه پیچیده مبارک باد گلها چون میان بندد بر جمله جهان خندد…
درهم شکن چو شیشه خود را، چو مست جامی بد نام عشق جان شو، اینست نیکنامی پرذوق، چون صراحی بنشین، اگر نشینی…
آمدهام به عذر تو ای طرب و قرار جان عفو نما و درگذر از گنه و عثار جان نیست به جز رضای…
در جهان گر بازجویی نیست بیسودا سری لیک این سودا غریب آمد به عالم نادری جمله سوداها بر این فن عاقبت حسرت…
چو عشق را هوس بوسه و کنار بود که را قرار بود جان که را قرار بود شکارگاه بخندد چو شه شکار…
هر روز بامداد طلبکار ما توی ما خوابناک و دولت بیدار ما توی هر روز زان برآری ما را ز کسب و…