غزل شمارهٔ ۲۴۹۲ – هر بشری که صاف شد در دو جهان ورا دلی

مولانا molana

هر بشری که صاف شد در دو جهان ورا دلی

دید غرض که فقر بد بانگ الست را بلی

عالم خاک همچو تل فقر چو گنج زیر او

شادی کودکان بود بازی و لاغ بر تلی

چشم هر آنک بسته شد تابش حرص خسته شد

و آنک ز گنج رسته شد گشت گران و کاهلی

گنج جمال همچو مه جانش بدیده گفته خه

بر ره او هزار شه آه شگرف حاصلی

وصف لبش بگفتمی چهره جان شکفتمی

راه بیان برفتمی لیک کجاست واصلی

جان بجهان و هم بجه سر بمکش سرک بنه

گرچه درون هر دو ده نیست درون قابلی

ای تبریز مشتهر بند به شمس دین کمر

ز آنک مبارک است سر بر کف پای کاملی