
نک بهاران شد صلا ای لولیان
بانگ نای و سبزه و آب روان
نک بهاران شد صلا ای لولیان
بانگ نای و سبزه و آب روان
لولیان از شهر تن بیرون شوید
لولیان را کی پذیرد خان و مان
دیگران بردند حسرت زین جهان
حسرتی بنهیم در جان جهان
با جهان بیوفا ما آن کنیم
هرچ او کردهست با آن دیگران
تا حریف خود ببیند او یکی
امتحان او بیابد امتحان
نی غلط گفتم جهان چون عاشق است
او به جان جوید جفای نیکوان
جان عاشق زنده از جور و جفاست
ای مسلمان جان که را دارد زیان
راه صحرا را فروبست این سخن
کس نجوید راه صحرا را دهان
تو بگو دارد دهان تنگ یار
با لب بسته گشاد بیکران
هر که بر وی آن لبان صحرا نشد
او نه صحرا داند و نی آشیان
هر که بر وی زان قمر نوری نتافت
او چه بیند از زمین و آسمان
هر کسی را کاین غزل صحرا شود
عیش بیند زان سوی کون و مکان
کسی بگفت ز ما یا از اوست نیکی و شر هنوز خواجه در اینست ریش خواجه نگر عجب که خواجه به رنگی…
خدمتِ شمس حق و دین یادگارت ساقیا باده گردان، چیست آخر داردارت ساقیا ؟ ساقیِ گلرخ ز می این عقلِ ما را…
ای شه جاودانی وی مه آسمانی چشمه زندگانی گلشن لامکانی تا زلال تو دیدم قصه جان شنیدم همچو جان ناپدیدم در تک…
آمد مه ما مستی دستی فلکا دستی من نیست شدم باری در هست یکی هستی از یک قدح و صد دل، او…
ماییم قدیم عشق باره باقی دگران همه نظاره نظارگیان ملول گشتند ماند این دم گرم شعله خواره چون چرخ حریف آفتابیم پنهان…
تو چه دانی که ما چه مرغانیم هر نفس زیر لب چه می خوانیم چون به دست آورد کسی ما را ما…
پیش چنین ماهرو گیج شدن واجبست عشرت پروانه را شمع و لگن واجبست هست ز چنگ غمش گوش مرا کشمکش هر دمم…
کار جهان هر چه شود کار تو کو بار تو کو گر دو جهان بتکده شد آن بت عیار تو کو گیر…