غزل شماره ۱۹۳۸ نازنینی را رها کن با شهان نازنین

مولانا molana

نازنینی را رها کن با شهان نازنین

ناز گازر برنتابد آفتاب راستین

سایه خویشی فنا شو در شعاع آفتاب

چند بینی سایه خود نور او را هم ببین

درفکنده‌ای خویش غلطی بی‌خبر همچون ستور

آدمی شو در ریاحین غلط و اندر یاسمین

از خیال خویش ترسد هر کی در ظلمت بود

زان که در ظلمت نماید نقش‌های سهمگین

از ستاره روز باشد ایمنی کاروان

زانک با خورشید آمد هم قران و هم قرین

مرغ شب چون روز بیند گوید این ظلمت ز چیست

زانک او گشته‌ست با شب آشنا و همنشین

شاد آن مرغی که مهر شب در او محکم نگشت

سوی تبریز آید او اندر هوای شمس دین

مولانا molana

مطالعه بیشتر