
میبینمت که عزم جفا میکنی مکن
عزم عتاب و فرقت ما میکنی مکن
میبینمت که عزم جفا میکنی مکن
عزم عتاب و فرقت ما میکنی مکن
در مرغزار غیرت چون شیر خشمگین
در خونم ای دو دیده چرا میکنی مکن
بخت مرا چو کلک نگون میکنی مکن
پشت مرا چو دال دوتا میکنی مکن
ای تو تمام لطف خدا و عطای او
خود را نکال و قهر خدا میکنی مکن
پیوند کردهای کرم و لطف با دلم
پیوند کرده را چه جدا میکنی مکن
آن بیذقی که شاه شدهست از رخ خوشت
بازش به مات غم چه گدا میکنی مکن
آن بندهای که بدر شد از پرتو رخت
چون ماه نو ز غصه دوتا میکنی مکن
گر گبر و مؤمن است چو کشته هوای توست
بر گبر کشته تو چه غزا میکنی مکن
بیهوش شو چو موسی و همچون عصا خموش
مانند طور تو چه صدا میکنی مکن
باد بین اندر سرم از بادهای نوش کردم از کف شهزادهای جان چو اندر بادهٔ او غوطه خورْد بر سر آمد تابناکی…
ندارد پای عشق او دل بیدست و بیپایم که روز و شب چو مجنونم سر زنجیر می خایم میان خونم و ترسم…
یار شو و یار بین دل شو و دلدار بین در پیِ سرو روان چشمه و گلزار بین برجه و کاهل مباش…
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو سخن رنج مگو جز سخن گنج…
نیَم ز کار تو فارغ، همیشه در کارم که لحظه لحظه تو را من عزیزتر دارم به ذات پاک من و آفتاب…
هر که را گشت سر از غایت برگردیدن ساکنان را همه سرگشته تواند دیدن هر کی از ضعف خود اندر رخ مردان…
بدرد مرده کفن را به سر گور برآید اگر آن مرده ما را ز بت من خبر آید چه کند مرده و…
اول نظر ار چه سرسری بود سرمایه و اصل دلبری بود گر عشق وبال و کافری بود آخر نه به روی آن…