
مکن مکن که روا نیست بیگنه کشتن
مرو مرو که چراغی و دیده روشن
مکن مکن که روا نیست بیگنه کشتن
مرو مرو که چراغی و دیده روشن
چو برگشادی از لطف خویشتن سر خم
دماغ ما ز خمار تو است آبستن
مبند آن سر خم را چو کیسه مدخل
که خانه گردد تاری به بستن روزن
چو آدمی به غم آماج تیر را ماند
ندارد او جز مستی و بیخودی جوشن
دو دست عشق مثال دو دست داوود است
که همچو موم همیگردد از کفش آهن
حدیث عشق هم از عشقباز باید جست
که او چو آینه هم ناطق است و هم الکن
دلا دو دست برآور سبک به گردن عشق
اگر چه دارد او خون خلق در گردن
ز خونبها بنترسد که گنجها دارد
که مرده زنده شود زان و وارهد ز کفن
گرفت خواب گریبان تو بپر سوی غیب
بگه ز غیب بیایی کشان کشان دامن
که تا تمام غزل را بگویمت فردا
که گل پگاه بچینند مردم از گلشن
چو آمد روی مه رویم که باشم من که من باشم چو هر خاری از او گل شد چرا من یاسمن باشم…
سیمرغ کوه قاف رسیدن گرفت باز مرغ دلم ز سینه پریدن گرفت باز مرغی که تا کنون ز پی دانه مست بود…
آن دم که در رباید باد از رخ تو پرده زنده شود بجنبد هر جا که هست مرده از جنگ سوی ساز…
آینهای بزدایم از جهت منظر من وای از این خاک تنم تیره دل اکدر من رفت شب و این دل من پاک…
بزن آن پرده دوشین که من امروز خموشم ز تف آتش عشقت من دلسوز خموشم منم آن باز که مستم ز کله…
ای لولیان ای لولیان یک لولییی دیوانه شد تشتش فتاد از بام ما، نک سوی مجنونخانه شد میگشت گِرد حوض او، چون…
تو دیده گشته و ما را بکرده نادیده بدیده گریه ما را بدین بخندیده بخند جان و جهان چون مقام خنده تو…
روی تو چون روی مار خوی تو زهر قدید ای خنک آن را که او روی شما را ندید من شده مهمان…