
من پیش از این میخواستم گفتار خود را مشتری
و اکنون همیخواهم ز تو کز گفت خویشم واخری
من پیش از این میخواستم گفتار خود را مشتری
و اکنون همیخواهم ز تو کز گفت خویشم واخری
بتها تراشیدم بسی بهر فریب هر کسی
مست خلیلم من کنون سیر آمدم از آزری
آمد بتی بیرنگ و بو دستم معطل شد بدو
استاد دیگر را بجو بهر دکان بتگری
دکان ز خود پرداختم انگازها انداختم
قدر جنون بشناختم ز اندیشهها گشتم بری
گر صورتی آید به دل گویم برون رو ای مضل
ترکیب او ویران کنم گر او نماید لمتری
کی درخور لیلی بود آن کس کز او مجنون شود
پای علم آن کس بود کو راست جانی آن سری
یا رب من بدانمیچیست مراد یار من بسته ره گریز من برده دل و قرار من یا رب من بدانمیتا به کجام…
سپیده دم بدمید و سپیده میساید که ویس روز رخ خویش را بیاراید غلام روز دلم کو به جای صد سالست سپیده…
اتاک عید وصال فلا تذق حزنا و نلت خیر ریاض فنعم ما سکنا و زال عنک فراق امر من صبر و محنه…
چنین باشد چنین گوید منادی که بیرنجی نبینی هیچ شادی چه مایه رنجها دیدی تو هر روز تأمل کن از آن روزی…
عشق است دلاور و فدایی تنهارو و فرد و یک قبایی ای از شش و پنج مهره برده آورده تو نرد دلربایی…
ای چنگیان غیبی از راه خوش نوایی تشنه دلان خود را کردید بس سقایی جان تشنه ابد شد وین تشنگی ز حد…
در فنای محض افشانند مردان آستی دامن خود برفشاند از دروغ و راستی مرد مطلق دست خود را کی بیالاید به جان…
طیبالله عیشکم، لا اوحشالله من ابی لست انسی احبتی، والجفا لیس مذهبی سایه بر بندگان فکن، که تو مهتاب هر شبی سخنی…