
من پای همیکوبم ای جان و جهان دستی
ای جان و جهان برجه از بهر دل مستی
من پای همیکوبم ای جان و جهان دستی
ای جان و جهان برجه از بهر دل مستی
ای مست مکش محشر بازآی ز شور و شر
آن دست بر آن دل نه ای کاش دلی هستی
ترک دل و جان کردم تا بیدل و جان گردم
یک دل چه محل دارد صد دلکده بایستی
بنگر به درخت ای جان در رقص و سراندازی
اشکوفه چرا کردی گر باده نخوردستی
آن باد بهاری بین آمیزش و یاری بین
گر نی همه لطفستی با خاک نپیوستی
از یار مکن افغان بیجور نیامد عشق
گر نی ره عشق این است او کی دل ما خستی
صد لطف و عطا دارد صد مهر و وفا دارد
گر غیرت بگذارد دل بر دل ما بستی
با جمله جفاکاری پشتی کند و یاری
گر پشتی او نبود پشت همه بشکستی
دامی که در او عنقا بیپر شود و بیپا
بیرحمت او صعوه زین دام کجا خستی
خامش کن و ساکن شو ای باد سخن گرچه
در جنبش باد دل صد مروحه بایستی
شمس الحق تبریزی ماییم و شب وحشت
گر شمس نبودی شب از خویش کجا رستی
گر تنگ بدی این سینه من روشن نشدی آیینه من ای خار گلی از روضه من دوزخ تبشی از کینه من خورشید…
زان خاک تو شدم تا بر من گهر بباری چون موی از آن شدم من تا تو سرم بخاری زان دست شستم…
رنج تن دور از تو ای تو راحت جانهای ما چشم بد دور از تو ای تو دیده بینای ما صحت تو…
آن سرخ قبایی که چو مه پار برآمد امسال در این خرقه زنگار برآمد آن ترک که آن سال به یغماش بدیدی…
برخیز که ساقی اندرآمد وان جان هزار دلبر آمد آمد می ناب وز پی نقل بادام و نبات و شکر آمد آن…
بار دگر ذره وار رقص کنان آمدیم زان سوی گردون عشق چرخ زنان آمدیم بر سر میدان عشق چونک یکی گو شدیم…
هم لبان میفروشت باده را ارزان کند هم دو چشم شوخ مستت رطل را گردان کند هم جهان را نور بخشد آفتاب…
هله زیرک هله زیرک هله زیرک هله زوتر هله کز جنبش ساقی بدود باده به سر بر بدود روح پیاده سر گنجینه…