
من ز وصلت چون به هجران می روم
در بیابان مغیلان می روم
من ز وصلت چون به هجران می روم
در بیابان مغیلان می روم
من به خود کی رفتمی او می کشد
تا نپنداری که خواهان می روم
چشم نرگس خیره در من ماندهست
کز میان باغ و بستان می روم
عقل هم انگشت خود را می گزد
زانک جان این جاست و بیجان می روم
دست ناپیدا گریبان می کشد
من پی دست و گریبان می روم
این چنین پیدا و پنهان دست کیست
تا که من پیدا و پنهان می روم
این همان دست است کاول او مرا
جمع کرد و من پریشان می روم
در تماشای چنین دست عجب
من شدم از دست و حیران می روم
من چو از دریای عمان قطرهام
قطره قطره سوی عمان می روم
من چو از کان معانی یک جوم
همچنین جو جو بدان کان می روم
من چو از خورشید کیوان ذرهام
ذره ذره سوی کیوان می روم
این سخن پایان ندارد لیک من
آمدم زان سر به پایان می روم
ای محو راه گشته از محو هم سفر کن چشمی ز دل برآور در عین دل نظر کن دل آینه است چینی…
من و تو دوش شب بیدار بودیم همه خفتند و ما بر کار بودیم حریف غمزه غماز گشتیم به پیش طره طرار…
جان آمده در جهان ساده وز مرکب تن شده پیاده سیل آمد و درربود جان را آن سیل ز بحرها زیاده جان…
میزنم حلقهٔ درِ هر خانهای هست در کوی شما دیوانهای؟! مرغ جان دیوانهٔ آن دام شد دام عشق دلبری دُردانهای عقلها نعرهزنان…
عشق جانست عشق تو جانتر لطف درمان و از تو درمانتر کافریهای زلف کافر تو گشته ز ایمان جمله ایمانتر جان سپردن…
بیا ساقی می ما را بگردان بدان می این قضاها را بگردان قضا خواهی که از بالا بگردد شراب پاک بالا را…
امشب عجبست ای جان گر خواب رهی یابد وان چشم کجا خسپد؟ کاو چون تو شهی یابد ای عاشق خوشمذهب زنهار مخسب…
خوابم ببستهای بگشا ای قمر نقاب تا سجدههای شکر کند پیشت آفتاب دامان تو گرفتم و دستم بتافتی هین دست درکشیدم روی…