
آن خایم کز گلو برآرم
چون گلبن روی اوست خویم
اشکوفه من بود نثارم
چون بحر اگر ترش کنم رو
پرگوهر و در بود کنارم
گر یار وصال ما نجوید
با عشق وصال یار غارم
خواری که به پیش خلق عار است
آن عار شدهست افتخارم
باد منطق برون کن از لنج
کز باد نطق در این غبارم
تو خود دانی که من بیتو عدم باشم عدم باشم عدم خود قابل هست است از آن هم نیز کم باشم چو…
آن مه چو در دل آید او را عجب شناسی در دل چگونه آید از راه بیقیاسی گر گویی میشناسم لاف بزرگ…
کار همه محبان همچون زرست امشب جان همه حسودان کور و کرست امشب دریای حسن ایزد چون موج میخرامد خاک ره از…
هر آن چشمی که گریان است در عشق دلارامی بشارت آیدش روزی ز وصل او به پیغامی هر آن چشم سپیدی کو…
کی ز جهان برون شود جزو جهان هله بگو کی برهد ز آب نم چون بجهد یکی ز دو هیچ نمیرد آتشی…
ای خواجه سلام علیک از زحمت ما چونی ای معدن زیبایی وی کان وفا چونی در جنت و در دوزخ پرسان تواند…
آمد خیال آن رخ چون گلستان تو و آورد قصههای شکر از لبان تو گفتم بدو چه باخبری از ضمیر جان جان…
این کبوتربچه هم عزم هوا کرد و پرید چون صفیری و ندایی ز سوی غیب شنید آن مراد همه عالم چه فرستاد…