غزل شمارهٔ ۱۷۱۷ – لولیکان تویم در بگشا ای صنم

مولانا molana

لولیکان تویم در بگشا ای صنم

لولیکان را دمی بار ده ای محتشم

ای تو امان جهان ای تو جهان را چو جان

ای شده خندان دهان از کرمت دم به دم

امن دو عالم توی گوهر آدم توی

هین که رسید از حبش بر سر کوی حشم

چون برسد کوس تو کمتر جاسوس تو

گردد هر لولیی صاحب طبل و علم

رایت نصرت فرست لشکر عشرت فرست

تا که ز شادی ما جان نبرد هیچ غم

تیغ عرب برکنیم بر سر ترکان زنیم

چون لطفت برکشد بر خط لولی رقم

خوف مهل در میان بانگ بزن کالامان

عشرت با خوف جان راست نیاید به هم

مهر برآور به جوش وز دل چنگ آن خروش

پر کن از عیش گوش پر کن از می شکم

تا سوی تبریز جان جانب شمس الزمان

آید صافی روان گوید ای من منم