
لولیکان تویم در بگشا ای صنم
لولیکان را دمی بار ده ای محتشم
لولیکان تویم در بگشا ای صنم
لولیکان را دمی بار ده ای محتشم
ای تو امان جهان ای تو جهان را چو جان
ای شده خندان دهان از کرمت دم به دم
امن دو عالم توی گوهر آدم توی
هین که رسید از حبش بر سر کوی حشم
چون برسد کوس تو کمتر جاسوس تو
گردد هر لولیی صاحب طبل و علم
رایت نصرت فرست لشکر عشرت فرست
تا که ز شادی ما جان نبرد هیچ غم
تیغ عرب برکنیم بر سر ترکان زنیم
چون لطفت برکشد بر خط لولی رقم
خوف مهل در میان بانگ بزن کالامان
عشرت با خوف جان راست نیاید به هم
مهر برآور به جوش وز دل چنگ آن خروش
پر کن از عیش گوش پر کن از می شکم
تا سوی تبریز جان جانب شمس الزمان
آید صافی روان گوید ای من منم
این عشق گردان کو به کو بر سر نهاده طبلهای که هر کجا مرده بود زنده کنم بیحیلهای خوان روانم از کرم…
آمد آن خواجه سیماترش وان شکرش گشته چو سرکا ترش با همگان روترش است ای عجب یا که به بیرون خوش و…
گر از غم عشق عار داریم پس ما به جهان چه کار داریم یا رب تو مده قرار ما را گر بیرخ…
غمزه عشقت بدان آرد یکی محتاج را کاو به یک جو برنسنجد هیچ صاحب تاج را اطلس و دیباج بافد عاشق از…
چو اسم شمس دین اسما تو دیدی خلاصه او است در اشیاء تو دیدی چه دارد عقلها پیشش ز دانش برابر با…
یار مرا مینهلد تا که بخارم سر خود هیکل یارم که مرا میفشرد در بر خود گاه چو قطار شتر میکشدم از…
ساقی و سردهی ز لب یارم آرزوست بدمستی ز نرگس خمارم آرزوست هندوی طرهات چه رسن باز لولییست لولی گری طره طرارم…
انا فتحنا بابکم لا تهجروا اصحابکم لا تیئسوا من غابکم لا تدنسوا اثوابکم الحمد لله الذی من علینا بالثنا فی ظل دین…