
عزیزی و کریم و لطف داری
ولیکن دور شو، چون هوشیاری
عزیزی و کریم و لطف داری
ولیکن دور شو، چون هوشیاری
نشاید عاشقان را یار هشیار
ز هشیاران نیاید هیچ یاری
مرا یکدم چو ساقی کم دهد می
بگیرم دامن او را به زاری
صراحیوار خون گریم به پیشش
بجوشم همچو می در بیقراری
که از اندیشه بیزارم، بده می
مرا تا کی به اندیشه سپاری؟!
چه حیله سازم ای ساقی؟! چه حیله؟!
که حیله آفرین و حیلهکاری
به حجت هر دمم بیرون فرستی
که بس باغیرتی و تنگ باری
برون و اندرون و جام و می نیست
ولیکن در سخن اینست جاری
قفی یا ناقتی هذا مناخ
ولا تسرین من هذاالدیار
فدیتالعشق ما احلی هواه
تقطع فی هواه اختیاری
فلا تشغلنی یا ساقی بلهو
واسکرنی بکاسات کبار
ایا بدرالتمام اطلع علینا
بحق العشق اسمع، لاتمار
وخلصنی منالدنیا واسکر
فلا ادری یمینی من یساری
ز زندان خلق را آزاد کردم روان عاشقان را شاد کردم دهان اژدها را بردریدم طریق عشق را آباد کردم ز آبی…
گشتهست طپان جانم ای جان و جهان برگو هین سلسله درجنبان ای ساقی جان برگو سلطان خوشان آمد و آن شاه نشان…
برجه که بهار زد صلایی در باغ خرام چون صبایی از شاخ درخت گیر رقصی وز لاله و که شنو صدایی ریحان…
ای تو خموش پرسخن چیست خبر بیا بگو سوره هل اتی بخوان نکته لافتی بگو خیمه جان بر اوج زن در دل…
یار ما دلدار ما، عالم اسرار ما یوسف دیدار ما، رونق بازار ما بر دم امسال ما، عاشق آمد پار ما مفلسانیم…
ناگاه درافتادم زان قصر و سراپرده در قعر چنین چاهی ناخورده و نابرده دنیا نبود عیدم من زشتی او دیدم گلگونه نهد…
دایم پیش خود نهی آینه را هرآینه ز آنک نظیر نیستت جز که درون آینه در تو کجا رسم تو را همچو…
هذیان که گفت دشمن به درون دل شنیدم پی من تصوری را که بکرد هم بدیدم سگ او گزید پایم بنمود بس…