
عاشق شو و عاشق شو بگذار زحیری
سلطان بچهای آخر تا چند اسیری
عاشق شو و عاشق شو بگذار زحیری
سلطان بچهای آخر تا چند اسیری
سلطان بچه را میر و وزیری همه عار است
زنهار به جز عشق دگر چیز نگیری
آن میر اجل نیست اسیر اجل است او
جز وزر نیامد همه سودای وزیری
گر صورت گرمابه نهای روح طلب کن
تا عاشق نقشی ز کجا روح پذیری
در خاک میامیز که تو گوهر پاکی
در سرکه میامیز که تو شکر و شیری
هر چند از این سوی تو را خلق ندانند
آن سوی که سو نیست چه بیمثل و نظیری
این عالم مرگ است و در این عالم فانی
گر ز آنک نه میری نه بس است این که نمیری
در نقش بنی آدم تو شیر خدایی
پیداست در این حمله و چالیش و دلیری
تا فضل و مقامات و کرامات تو دیدم
بیزارم از این فضل و مقامات حریری
بیگاه شد این عمر ولیکن چو تو هستی
در نور خدایی چه به گاهی و چه دیری
اندازه معشوق بود عزت عاشق
ای عاشق بیچاره ببین تا ز چه تیری
زیبایی پروانه به اندازه شمع است
آخر نه که پروانه این شمع منیری
شمس الحق تبریز از آنت نتوان دید
که اصل بصر باشی یا عین بصیری
من آنم کز خیالاتش تراشنده وثن باشم چو هنگام وصال آمد بتان را بت شکن باشم مرا چون او ولی باشد چه…
عشق جانست عشق تو جانتر لطف درمان و از تو درمانتر کافریهای زلف کافر تو گشته ز ایمان جمله ایمانتر جان سپردن…
در حلقه عشاق به ناگه خبر افتاد کز بخت یکی ماه رخی خوب درافتاد چشم و دل عشاق چنان پر شد از…
ما صحبت همدگر گزینیم بر دامن همدگر نشینیم یاران همه پیشتر نشینید تا چهره همدگر ببینیم ما را ز درون موافقتهاست تا…
خواجه چرا کردهای روی تو بر ما تُرُش زین شکرستان برو! هست کس این جا تُرُش در شکرستانِ دل قند بود هم…
ای زیان و ای زیان و ای زیان و ای زیان هوشیاری در میان بیخودان و مستیان بی محابا درده ای ساقی…
جان خاک آن مهی که خداش است مشتری آن کس ملک ندید و نه انسان و نی پری چون از خودی برون…
هست اندر غم تو دلشده دانشمندی همچو نقرهست در آتشکده دانشمندی بر امید کرم و رحمت بخشایش تو از ره دور به…