
عاشقم از عاشقان نگریختم
وز مصاف ای پهلوان نگریختم
عاشقم از عاشقان نگریختم
وز مصاف ای پهلوان نگریختم
حمله بردم سوی شیران همچو شیر
همچو روبه از میان نگریختم
قصد بام آسمان می داشتم
از میان نردبان نگریختم
چون که من دارو بدم هر درد را
از صداع این و آن نگریختم
هیچ دیدی دارو کز دردی گریخت
داروم من همچنان نگریختم
پیرو پیغامبران بودم به جان
من ز تهدید خسان نگریختم
زنده کوشم در شکار زندگی
زنده باشم چون ز جان نگریختم
چشم تیراندازش آنگه یافتم
که ز تیر خرکمان نگریختم
زخم تیغ و تیر من منصور شد
چون که از زخم سنان نگریختم
بحر قندم از ترش باکیم نیست
سودمندم از زیان نگریختم
شمس تبریزی چو آمد آشکار
ز آشکارا و نهان نگریختم
قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من قصد کنی…
امتزاج روحها در وقت صلح و جنگها با کسی باید که روحش هست صافی صفا چون تغییر هست در جان وقت جنگ…
مرا اگر تو نیابی به پیش یار بجو در آن بهشت و گلستان و سبزه زار بجو چو سایه خسپم و کاهل…
هرگز ندانم راندن مستی که افتد بر درم در خانه گر می باشدم پیشش نهم با وی خورم مستی که شد مهمان…
قالت الکأس ارفعونی کم تحبسونی ان جسمی فی زجاج بالنوی لا تکسرونی اجعلوا الساقی خبیرا عارفا عنه سلونی اننی لست احب المفتری…
راز چون با من نگوید یار من بند گردد پیش او گفتار من عذر میگوید که یعنی خامشم با تو میگوید دل…
تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم دیو نیم پری نیم از همه چون نهان شدم برف بدم گداختم…
ایها الساقی ادر کأس الحمیا نصف من ان عشقی مثل خمر ان جسمی مثل دن مطربا نرمک بزن تا روح بازآید به…