
عاشقان نالان چو نای و عشق همچون نای زن
تا چهها در می دمد این عشق در سرنای تن
عاشقان نالان چو نای و عشق همچون نای زن
تا چهها در می دمد این عشق در سرنای تن
هست این سر ناپدید و هست سرنایی نهان
از می لبهاش باری مست شد سرنای من
گاه سرنا می نوازد گاه سرنا می گزد
آه از این سرنایی شیرین نوای نی شکن
شمع و شاهد روی او و نقل و باده لعل او
ای ز لعلش مست گشته هم حسن هم بوالحسن
بوحسن گو بوالحسن را کو ز بویش مست شد
وان حسن از بو گذشت و قند دارد در دهن
آسمان چون خرقه رقصان است و صوفی ناپدید
ای مسلمانان که دیدهست خرقه رقصان بیبدن
خرقه رقصان از تن است و جسم رقصان است ز جان
گردن جان را ببسته عشق جانان در رسن
ای دل مخمور گویی بادهات گیرا نبود
باده گیرای او وانگه کسی با خویشتن
گر تو خواهی وطن پر از دلدار خانه را رو تهی کن از اغیار ور تو خواهی سماع را گیرا دور دارش…
تو آب روشنی تو در این آب گل مکن دل را مپوش پردهٔ دل را تو دل مکن پاکان به گرد در…
ساقیا ما ز ثریا به زمین افتادیم گوش خود بر دم شش تای طرب بنهادیم دل رنجور به طنبور نوایی دارد دل…
اختران را شب وصلست و نثارست و نثار چون سوی چرخ عروسیست ز ماه ده و چار زهره در خویش نگنجد ز…
صد سال اگر گریزی و نایی بتا به پیش برهم زنیم کار تو را همچو کار خویش مگریز که ز چنبر چرخت…
جهان و کار جهان سر به سر اگر بادست چرا ز باد مکافات داد و بیدادست به باد و بود محمد نگر…
این نیم شبان کیست چو مهتاب رسیده پیغمبر عشق است ز محراب رسیده آورده یکی مشعله آتش زده در خواب از حضرت…
چون در عدم آییم و سر از یار برآریم از سنگ سیه نعره اقرار برآریم بر کارگه دوست چو بر کار نشینیم…