
سر فروکرد از فلک آن ماه روی سیمتن
آستین را می فشاند در اشارت سوی من
سر فروکرد از فلک آن ماه روی سیمتن
آستین را می فشاند در اشارت سوی من
همچو چشم کشتگان چشمان من حیران او
وز شراب عشق او این جان من بیخویشتن
زیر جعد زلف مشکش صد قیامت را مقام
در صفای صحن رویش آفت هر مرد و زن
مرغ جان اندر قفس می کند پر و بال خویش
تا قفس را بشکند اندر هوای آن شکن
از فلک آمد همایی بر سر من سایه کرد
من فغان کردم که دور از پیش آن خوب ختن
در سخن آمد همای و گفت بیروزی کسی
کز سعادت می گریزی ای شقی ممتحن
گفتمش آخر حجابی در میان ما و دوست
من جمال دوست خواهم کو است مر جان را سکن
آن همای از بس تعجب سوی آن مه بنگرید
از من او دیوانه تر شد در جمالش مفتتن
میر مست و خواجه مست و روح مست و جسم مست
از خداوند شمس دین آن شاه تبریز و زمن
چند روز است که شطرنج عجب میبازی دانه بوالعجب و دام عجب میسازی کی برد جان ز تو گر ز آنک تو…
زندگانی صدر عالی باد ایزدش پاسبان و کالی باد هر چه نسیهست مقبلان را عیش پیش او نقد وقت و حالی باد…
ای آفتاب سرکشان با کهکشان آمیختی مانند شیر و انگبین با بندگان آمیختی یا چون شراب جان فزا هر جزو را دادی…
کی باشد من با تو باده به گرو خورده تو برده و من مانده من خرقه گرو کرده در می شده من…
جامه سیه کرد کفر نور محمد رسید طبل بقا کوفتند ملک مخلد رسید روی زمین سبز شد جَیب درید آسمان بار دگر…
در دل خیالش زان بود تا تو به هر سو ننگری و آن لطف بیحد زان کند تا هیچ از حد نگذری…
هر کی از نیستی آید به سوی او خبری اندر او از بشریت بنماید اثری التفاتی نبود همت او را به علل…
روحیست بینشان و ما غرقه در نشانش روحیست بیمکان و سر تا قدم مکانش خواهی که تا بیابی یک لحظهای مجویش خواهی…