غزل شمارهٔ ۱۴۶۴ – سر برمزن از هستی تا راه نگردد گم

مولانا molana

سر برمزن از هستی تا راه نگردد گم
در بادیه مردان محوست تو را جم جم
در عالم پرآتش در محو سر اندرکش
در عالم هستی بین نیلین سر چون قاقم
زیر فلک ناری در حلقه بیداری
هر چند که سر داری نه سر هلدت نی دم
هر رنج که دیده‌ست او در رنج شدیدست او
محو است که عید است او باقی دهل و لم لم
سرگشتگی حالم تو فهم کن از قالم
کای هیزم از آن آتش برخوان که و ان منکم
کی روید از این صحرا جز لقمه پرصفرا
کی تازد بر بالا این مرکب پشمین سم
ور پرد چون کرکس خاکش بکشد واپس
هر چیز به اصل خود بازآید می دانم
رو آر گر انسانی در جوهر پنهانی
کو آب حیات آمد در قالب همچون خم
شمس الحق تبریزی ما بیضه مرغ تو
در زیر پرت جوشان تا آید وقت قم

مولانا molana

مطالعه بیشتر