غزل شمارهٔ ۲۶۷۳ – سؤالی دارم ای خواجه خدایی

مولانا molana

سؤالی دارم ای خواجه خدایی
که امروز این چنین شیرین چرایی
کی باشد مه که گویم ماه رویی
کی باشد جان که گویم جان فزایی
مثالی لایق آن روی خوبت
بسی شب‌ها ز حق کردم گدایی
رها کن این همه با ما تو چونی
تو جانی و به چونی درنیایی
تو صدساله ره از چونی گذشتی
میان موج‌های کبریایی
هوای خویشتن را سر بریدی
ز میل نفس خود کردی جدایی
همه میل دل معشوق گشتی
به تسلیم و رضا و مرتضایی
از این هم درگذشتم چونی ای جان
که این دم رستخیز سحرهایی
همی‌پیچی به صد گون چشم ما را
به صد صورت جهان را می‌نمایی
زمانی صورت زندان و چاهی
زمانی گلستان و دلربایی
همان یک چیز را گه مار سازی
گهی بخشی درختی و عصایی
به دست توست بوقلمون همه چیز
ز انسان و ز حیوان و نمایی
گهی نیل است و گاهی خون بسته
گهی لیل است و گه صبح ضیایی
بدین خوف و رجاها منعقد شد
که از هر ضد ضد بر می‌گشایی
سؤالی چند دارم از تو حل کن
که مشکل‌های ما را مرتجایی
سؤال اول آن است ای سخندان
که هم اول هم آخر جان مایی
چو اول هم توی و آخر توی هم
ز کی دانم وفا و بی‌وفایی
دوم آن است ای آن کت دوم نیست
که رنج احولی را توتیایی

مولانا molana

مطالعه بیشتر