
زهی چشم مرا حاصل شده آیین خون ریزی
ز هجران خداوندی شمس الدین تبریزی
زهی چشم مرا حاصل شده آیین خون ریزی
ز هجران خداوندی شمس الدین تبریزی
ایا خورشید رخشنده متاب از امر او سر را
که تاریک ابد گردی اگر با او تو بستیزی
ایا ای ابر گر تو یک نظر از نرگسش یابی
به جای آب آب زندگانی و گهربیزی
اگر آتش شبی در خواب لطف و حلم او دیدی
گلستانها شدی آتش نکردی ذرهای تیزی
به هنگامی که هر جانی به جانی جفت میگردند
بفرمودند گر جانی به جان او نیامیزی
که جان او چنان صاف و لطیف آمد که جانها را
ز روی شرم و لطف او فریضه گشت پرهیزی
هر آنچ از روح او آید به وهم روحها ناید
که خشتک کی تواند کرد اندر جامه تیریزی
کسی کاندر جهان از بوش انا لا غیر می گفتهست
گر از جاهش ببردی بو ز حسرت کرده خون ریزی
بیا ای عقل کل با من که بردابرد او بینی
ورای بحر روحانی بدان شرطی که نگریزی
از آن بحری گذشتهست او که دلها دل از او یابند
و جانها جان از او گیرند و هر چیزی از او چیزی
اگر انکار خواهی کرد از عجزی است اندر تو
چه داند قوت حیدر مزاج حیز از حیزی
علی الله خانه کعبه و فی الله بیت معمورا
گهی که بشنوی تبریز از تعظیم برخیزی
ایا ای عقل و تمییزی که لاف دیدنش داری
وآنگه باخودی بالله که بیالهام و تمییزی
خنک آن کس که چو ما شد همگی لطف و رضا شد ز جفا رست و ز غصه همه شادی و وفا…
برخیز که صبح است و صبوح است و سکاری بگشای کنار آمد آن یار کناری برخیز بیا دبدبه عمر ابد بین رستند…
بر سر آتش تو سوختم و دود نکرد آب بر آتش تو ریختم و سود نکرد آزمودم دل خود را به هزاران…
ای جبرئیل از عشق تو اندر سما پا کوفته ای انجم و چرخ و فلک اندر هوا پا کوفته تا گاو و…
بر گرد گل می گشت دی نقش خیال یار من گفتم درآ پرنور کن از شمع رخ اسرار من ای از بهار…
عجب دلی که به عشق بت است پیوسته عجبتر این که بتش پیش او است بنشسته بمال چشم دلا بهترک از این…
مدارم یک زمان از کار فارغ که گردد آدمی غمخوار فارغ چو فارغ شد غم او را سخره گیرد مبادا هیچ کس…
با چنین رفتن به منزل کی رسی با چنین خصلت به حاصل کی رسی بس گران جانی و بس اشتردلی در سبک…