غزل شمارهٔ ۳۵۳ – زهی می کاندر آن دستست هیهات

مولانا molana

زهی می کاندر آن دستست هیهات
که عقل کل بدو مستست هیهات
بر آن بالا برد دل را که آن جا
سر نیزه زحل پستست هیهات
هر آن کو گشت بی‌خویش اندر این بزم
ز خویش و اقربا رسته‌ست هیهات
چو عنقا برپرد بر ذروه قاف
که پیشش که کمربسته‌ست هیهات
عجایب بین که شیشه ناشکسته
هزاران دست و پا خسته‌ست هیهات
مرا گویی که صبر آهسته‌تر ران
چه جای صبر و آهسته‌ست هیهات
بده آن پیر را جامی و بنشان
که این جا پیر بایسته‌ست هیهات
خصوصا جان پیری‌ها که عقل‌ست
که خوش مغزست و شایسته‌ست هیهات
از آن باغ و ریاض بی‌نهایت
همه عالم چو گلدسته‌ست هیهات
چو گلدسته‌ست پوسیده شود زود
به دشتی رو کز او رسته‌ست هیهات
میی درکش به نام دلربایی
که بس زیبا و برجسته‌ست هیهات
ز بس خون‌ها که او دارد به گردن
خرد را طوق بسکسته‌ست هیهات
شکن‌هایی که دارد طره او
بهای مشک بشکسته‌ست هیهات
خمش کردم خموشانه به من ده
که دل را گفت پیوسته‌ست هیهات

مولانا molana

مطالعه بیشتر