
زان جای بیا خواجه بدین جای نه جایی
کاین جاست تو را خانه کجایی تو کجایی
زان جای بیا خواجه بدین جای نه جایی
کاین جاست تو را خانه کجایی تو کجایی
آن جا که نه جای است چراگاه تو بودهست
زین شهره چراگاه تو محروم چرایی
جاندار سراپرده سلطان عدم باش
تا بازرهی از دم این جان هوایی
گه پای مشو گه سر بگریز از این سو
مستی و خرابی نگر و بیسر و پایی
ای راه نمای از می و منزل چو شوی مست
نی راه به خود دانی و نی راه نمایی
مستان ازل در عدم و محو چریدند
کز نیست بود قاعده هست نمایی
جان بر زبر همدگر افتاده ز مستی
همچون ختن غیب پر از ترک خطایی
این نعره زنان گشته که هیهای چه خوبی
و آن سجده کنان گشته که بس روح فزایی
مخدوم خداوندی شمس الحق تبریز
هم نور زمینی تو و خورشید سمایی
عشوه دشمن بخوردی عاقبت سوی هجران عزم کردی عاقبت بازگردی زان خسان زن صفت سوی این مردان چو مردی عاقبت سیر گردی…
یوسف کنعانیم روی چو ماهم گواست هیچ کس از آفتاب خط و گواهان نخواست سرو بلندم تو را راست نشانی دهم راستتر…
ساقیا بیگه رسیدی می بده مردانه باش ساقی دیوانگانی همچو می دیوانه باش سر به سر پر کن قدح را موی را…
ندا رسید به عاشق ز عالم رازش که عشق هست براق خدای میتازش تبارک الله در خاکیان چه باد افتاد چو آب…
گرت هست سر ما سر و ریش بجنبان وگر عاشق شاهی روان باش به میدان صلا روز وصال است همه جاه و…
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو سخن رنج مگو جز سخن گنج…
روز آن است که ما خویش بر آن یار زنیم نظری سیر بر آن روی چو گلنار زنیم مشتری وار سر زلف…
دست بنه بر دلم از غم دلبر مپرس چشم من اندرنگر از می و ساغر مپرس جوشش خون را ببین از جگر…