
ای خنک آن را که او روی شما را ندید
من شده مهمان تو در چمن جان تو
پای پر از خار شد دست یکی گل نچید
ای مثل خارپشت گرد تو خار درشت
خار تو ما را بکشت مار تو ما را گزید
با تو موافق شدم با تو منافق شدم
بر دبه عاشق شدم در دبه زیت پلید
روی تو جان جانست از جان نهان مدارش آنچ از جهان فزونست اندر جهان درآرش ای قطب آسمانها در آسمان جانها جان…
هذا رشاد الکافرین هذا جزاء الصابرین هذا معاد الغابرین نعم الرجا نعم المعین صد آفتاب از تو خجل او خوشه چین تو…
اندیشه را رها کن اندر دلش مگیر زیرا برهنهای تو و اندیشه زمهریر اندیشه میکنی که رهی از زحیر و رنج اندیشه…
دوست همان به که بلاکش بود عود همان به که در آتش بود جام جفا باشد دشوارخوار چون ز کف دوست بود…
ای گرد عاشقانت از رشک تخته بسته وی جمله عاشقانت از تخت و تخته رسته صد مطرقه کشیده در یک قدح بکرده…
گرچه اندر فغان و نالیدن اندکی هست خویشتن دیدن آن نباشد مرا چو در عشقت خوگرم من به خویش دزدیدن به خدا…
تو هر چند صدری شه مجلسی ز هستی نرستی در این محبسی بده وام جان گر وجوهیت هست درآ مفلسانه اگر مفلسی…
هیچ میدانی چه میگوید رباب؟ ز اشک چشم و از جگرهای کباب پوستیام دور مانده من ز گوشت چون ننالم در فراق…