
رفتم ز دست خود من در بیخودی فتادم
در بیخودی مطلق با خود چه نیک شادم
رفتم ز دست خود من در بیخودی فتادم
در بیخودی مطلق با خود چه نیک شادم
چشمم بدوخت دلبر تا غیر او نبینم
تا چشمها به ناگه در روی او گشادم
با من به جنگ شد جان گفتا مرا مرنجان
گفتم طلاق بستان گفتا بده بدادم
مادر چو داغ عشقت می دید در رخ من
نافم بر آن برید او آن دم که من بزادم
گر بر فلک روانم ور لوح غیب خوانم
ای تو صلاح جانم بیتو چه در فسادم
ای پرده برفکنده تا مرده گشته زنده
وز نور رویت آمد عهد الست یادم
از عشق شاه پریان چون یاوه گشتم ای جان
از خویش و خلق پنهان گویی پری نژادم
تبریز شمس دین را گفتم تنا کی باشی
تن گفت خاک و جان گفت سرگشته همچو بادم
بگو ای تازه رو، کم کن ملولی که تو رو تازه از اصل اصولی خیالی گول گیری گر بیاید چنین داند که…
شکست نرخ شکر را بتم به روی ترش چه بادههاست بتم را در آن کدوی ترش به قاصد او ترشست و به…
کجا شد عهد و پیمانی که کردی دوش با بنده که بادا عهد و بدعهدی و حسنت هر سه پاینده ز بدعهدی…
ساقیان سرمست در کار آمدند مستیان در کوی خمار آمدند حلقه حلقه عاشقان و بیدلان بر امید بوی دلدار آمدند بلبلان مست…
من آن نیم که تو دیدی چو بینیم نشناسی تو جز خیال نبینی که مست خواب و نعاسی مرا بپرس که چونی…
ای سنگ دل تو جان را دریای پرگهر کن ای زلف شب مثالش در نیم شب سحر کن چنگی که زد دل…
در این دم همدمی آمد خمش کن که او ناگفته می داند خمش کن ز جام باده خاموش گویا تو را بیخویش…
باز ترش شدی مگر یار دگر گزیدهای دست جفا گشادهای پای وفا کشیدهای دوش ز درد دل مها تا به سحر نخفتهام…