
رفتم ز دست خود من در بیخودی فتادم
در بیخودی مطلق با خود چه نیک شادم
رفتم ز دست خود من در بیخودی فتادم
در بیخودی مطلق با خود چه نیک شادم
چشمم بدوخت دلبر تا غیر او نبینم
تا چشمها به ناگه در روی او گشادم
با من به جنگ شد جان گفتا مرا مرنجان
گفتم طلاق بستان گفتا بده بدادم
مادر چو داغ عشقت می دید در رخ من
نافم بر آن برید او آن دم که من بزادم
گر بر فلک روانم ور لوح غیب خوانم
ای تو صلاح جانم بیتو چه در فسادم
ای پرده برفکنده تا مرده گشته زنده
وز نور رویت آمد عهد الست یادم
از عشق شاه پریان چون یاوه گشتم ای جان
از خویش و خلق پنهان گویی پری نژادم
تبریز شمس دین را گفتم تنا کی باشی
تن گفت خاک و جان گفت سرگشته همچو بادم
ز ما برگشتی و با گل فتادی دو چشم خویش سوی گل گشادی ز شرم روی ما گل از تو بگریخت ز…
پیشتر آ پیشتر ای بوالوفا از من و ما بگذر و زوتر بیا پیشتر آ درگذر از ما و من پیشتر آ…
بیا ای یار کامروز آن مایی چو گل باید که با ما خوش برآیی خدایا چشم بد را دور گردان خداوندا نگه…
هر که را اسرار عشق اظهار شد رفت یاری زانک محو یار شد شمع افروزان بنه در آفتاب بنگرش چون محو آن…
ای بهار سبز و تر شاد آمدی وی نگار سیمبر شاد آمدی درفکندی در سر و جان فتنهای ای حیات جان و…
مرا خواندی ز در تو خستی از بام زهی بازی زهی بازی زهی دام از آن بازی که من می دانم و…
بی گاه شد بیگاه شد خورشید اندر چاه شد خورشید جان عاشقان در خلوت الله شد روزیست اندر شب نهان ترکی میان…
سماع چیست ز پنهانیان دل پیغام دل غریب بیابد ز نامه شان آرام شکفته گردد از این باد شاخههای خرد گشاده گردد…