
کل قلب لهواه وجد الصبر یصل
سنه الوصل قصیر عجل معتجل
سنه الهجر طویل و مدید و ممل
یملاء الکاس حبیبی و طبیبی و تذر
فعلن مفتعلن او فعلاتن و فعل
ناول الکاس نهارا و جهارا و قحا
لا یخاف رهقا من به محیاک قتل
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش هر کسی اندر جهان مجنون…
آن کس که تو را بیند وانگه نظرش بر تن ز آیینه ندیدهست او الا سیهی آهن از آب حیات تو دور…
ای کرده میان سینه غارت ای جان و هزار جان شکارت جز کشتن عاشقان چه شغلت جز کشتن خلق چیست کارت میکش…
آخر ای دلبر نه وقت عشرت انگیزی شدست آخر ای کان شکر وقت شکرریزی شدست تو چو آب زندگانی ما چو دانه…
با یار بساز تا توانی تا بیکس و مبتلا نمانی بر آب حیات راه یابی گر سر موافقت بدانی با سایه یار…
آن کیست آن آن کیست آن کاو سینه را غمگین کند چون پیش او زاری کنی تلخ تو را شیرین کند اول…
کجا شد عهد و پیمانی که کردی دوش با بنده که بادا عهد و بدعهدی و حسنت هر سه پاینده ز بدعهدی…
هر که را ذوق دین پدید آید شهد دنیاش کی لذیذ آید آن چنان عقل را چه خواهی کرد که نگوسار یک…