
ربود عقل و دلم را جمال آن عربی
درون غمزه مستش هزار بوالعجبی
ربود عقل و دلم را جمال آن عربی
درون غمزه مستش هزار بوالعجبی
هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه
کنون چو مست و خرابم صلای بیادبی
مُسَبِّب سبب این جا در سبب بربست
تو آن ببین که سبب میکُشد ز بیسببی
پریر رفتم سرمست بر سر کویش
به خشم گفت چه گم کردهای؟ چه میطلبی؟
شکسته بسته بگفتم یکی دو لفظ عرب
أَتَیتُ أَطْلُبُ في حَیِّکُم مَقام أَبي
جواب داد کجا خفتهای؟ چه میجویی؟
به پیش عقل محمد پلاس بولهبی؟
ز عجز خوردم سوگندها و گرم شدم
به ذات پاک خدا و به جان پاک نبی
چه جای گرمی و سوگند پیش آن بینا؟
و کَیفَ یُصْرَعُ صَقْرٌ بِصَولةِ الْخَرَبِ؟
روان شد اشک ز چشم من و گواهی داد
کَما یَسیلُ مِیاهُ السَّقا مِنَ الْقَرَبِ
چه چاره دارم؟ غماز من هم از خانهست
رخم چو سکه زر آب دیدهام سُحُبی
دریغ دلبر جان را به مال میل بدی
و یا فریفته گشتی به سیّدی چَلَبی
و یا به حیله و مکری ز ره درافتادی
و یا که مست شدی او ز باده عنبی
دهان به گوش من آرد به گاه نومیدی
چه میکند سر و گوش مرا به شهد لبی؟
غلام ساعت نومیدیم که آن ساعت
شراب وصل بتابد ز شیشهای حلبی
از آن شراب پرستم که یار می بخشست
رخم چو شیشه می کرد و بود رخ ذَهَبي
برادرم پدرم اصل و فصل من عشقست
که خویش عشق بماند نه خویشی نسبی
خمش که مفخر آفاق شمس تبریزی
بشست نام و نشان مرا به خوش لقبی
رغبت به عاشقان کن ای جان صدر غایب بنشین میان مستان اینک مه و کواکب آن روز پرعجایب وان محشر قیامت گشتهست…
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۲۴ چو عشقش برآرد سر از بیقراری تو را کی گذارد که…
هر کی از نیستی آید به سوی او خبری اندر او از بشریت بنماید اثری التفاتی نبود همت او را به علل…
بازرسید آن بت زیبای من خرمی این دم و فردای من در نظرش روشنی چشم من در رخ او باغ و تماشای…
اندک اندک جمع مستان میرسند اندک اندک می پرستان میرسند دلنوازان نازنازان در ره اند گلعذاران از گلستان میرسند اندک اندک زین…
از چشم پرخمارت دل را قرار ماند وز روی همچو ماهت در مه شمار ماند چون مطرب هوایت چنگ طرب نوازد مر…
برانید برانید که تا بازنمانید بدانید بدانید که در عین عیانید بتازید بتازید که چالاک سوارید بنازید بنازید که خوبان جهانید چه…
نشانت کی جوید که تو بینشانی مکانت کی یابد که تو بیمکانی چه صورت کنیمت که صورت نبندی که کفست صورت به…