
دیدم نگار خود را میگشت گرد خانه
برداشته ربابی میزد یکی ترانه
دیدم نگار خود را میگشت گرد خانه
برداشته ربابی میزد یکی ترانه
با زخمه چو آتش میزد ترانه خوش
مست و خراب و دلکش از باده مغانه
در پرده عراقی میزد به نام ساقی
مقصود باده بودش ساقی بدش بهانه
ساقی ماه رویی در دست او سبویی
از گوشهای درآمد بنهاد در میانه
پر کرد جام اول زان باده مشعل
در آب هیچ دیدی کآتش زند زبانه
بر کف نهاده آن را از بهر دلستان را
آنگه بکرد سجده بوسید آستانه
بستد نگار از وی اندرکشید آن می
شد شعلهها از آن می بر روی او دوانه
میدید حسن خود را میگفت چشم بد را
نی بود و نی بیاید چون من در این زمانه
روزی تو مرا بینی میخانه درافتاده دستار گرو کرده بیزار ز سجاده من مست و حریفم مست زلف خوش او در دست…
ای تو خموش پرسخن چیست خبر بیا بگو سوره هل اتی بخوان نکته لافتی بگو خیمه جان بر اوج زن در دل…
باز آمدم چون عیدِ نو، تا قفلِ زندان بشکنم وین چرخِ مردمْخوار را چنگال و دندان بشکنم هفتاخترِ بیآب را، کین خاکیان…
چهره شرمگین تو بستد شرمگان من شور تو کرد عاقبت فتنه و شر مکان من مه که نشانده تو است لابه کنان…
خدمت بیدوستی را قدر و قیمت هست نیست خدمت اندر دست هست و دوستی در دست نیست دوستی در اندرون خود خدمتی…
گیرم که بود میر تو را زر به خروار رخساره چون زر ز کجا یابد زردار از دلشده زار چو زاری بشنیدند…
تو را که عشق نداری تو را رواست بخسب برو که عشق و غم او نصیب ماست بخسب ز آفتاب غم یار…
گهی به سینه درآیی گهی ز روح برآیی گهی به هجر گرایی چه آفتی چه بلایی گهی جمال بتانی گهی ز بت…