
دوش چه خوردهای دلا؟ راست بگو نهان مکن
چون خَمُشان بیگنه، روی بر آسمان مکن
دوش چه خوردهای دلا؟ راست بگو نهان مکن
چون خَمُشان بیگنه، روی بر آسمان مکن
بادهٔ خاص خوردهای، نُقل خلاص خوردهای
بوی شراب میزند، خربزه در دهان مکن
روزِ اَلَسْت، جان تو، خورد میی ز خوان تو
خواجهٔ لامکان تویی، بندگی مکان مکن
دوش شراب ریختی، وز بر ما گریختی
بار دگر گرفتمت، بار دگر چنان مکن
من همگی تراستم، مستِ مَیِ وفاستم
با تو چو تیرِ راستم، تیر مرا کمان مکن
ای دل پاره پارهام، دیدن اوست چارهام
اوست پناه و پشت من، تکیه بر این جهان مکن
ای همه خلق، نای تو پر شده از نوای تو
گر نه سماع بارهای، دست به نایِ جان مکن
نَفْخِ نَفَخْتُ کردهای، در همه در دمیدهای
چون دمِ توست جانِ نی، بی نیِ ما فغان مکن
کارِ دلم به جان رسد، کارد به استخوان رسد
ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن
ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو
گرگ تویی شبان منم، خویشْ چو من شبان مکن
هر بن بامداد تو، جانب ما کشی سبو
کای تو بدیده روی من روی به این و آن مکن
شیر چشید موسِی از مادر خویش، ناشتا
گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن
باده بنوش مات شو، جملهٔ تن حیات شو
بادهٔ چون عقیق بین یاد عقیقِ کان مکن
بادهٔ عام از برون، بادهٔ عارف از درون
بوی دهان بیان کند، تو به زبان بیان مکن
از تَبِریزِ شمسِ دین میرسدم چو ماه نو
چشم سوی چراغ کن، سوی چراغدان مکن
در عشق قدیم سال خوردیم وز گفت حسود برنگردیم زین دمدمهها زنان بترسند بر ما تو مخوان که مرد مردیم مردانه کنیم…
گر تو خواهی که تو را بیکس و تنها نکنم وامقت باشم هر لحظه و عذرا نکنم این تعلق به تو دارد…
مرحبا ای جان باقی پادشاهِ کامیار روحبخش هر قَران و آفتاب هر دیار این جهان و آن جهان هر دو غلام امر…
از فراق شمس دین افتادهام در تنگنا او مسیح روزگار و درد چشمم بیدوا گرچه درد عشق او خود راحت جان منست…
آن سرخ قبایی که چو مه پار برآمد امسال در این خرقه زنگار برآمد آن ترک که آن سال به یغماش بدیدی…
از اول امروز چو آشفته و مستیم آشفته بگوییم که آشفته شدستیم آن ساقی بدمست که امروز درآمد صد عذر بگفتیم و…
ای از ورای پردهها تاب تو تابستان ما ما را چو تابستان ببر دل گرم تا بستان ما ای چشم جان را…
به خدا گل ز تو آموخت شکر خندیدن به خدا که ز تو آموخت کمر بندیدن به خدا چرخ همان دید که…