غزل شمارهٔ ۲۲۵۴ – دل من دل من دل من بر تو

گر مرا خار زند آن گل خندان بکشم ور لبش جور کند از بن دندان بکشم ور بسوزد دل مسکین مرا همچو…

ای تو ولی احسان دل ای حسن رویت دام دل ای از کرم پرسان دل وی پرسشت آرام دل ما زنده از…

چه باک دارد عاشق ز ننگ و بدنامی که عشق سلطنت است و کمال و خودکامی پلنگ عشق چه ترسد ز رنگ…

بخوردم از کف دلبر شرابی شدم معمور و در صورت خرابی گزیدم آتش پنهان پنهان کز او اندر رخم پیداست تابی هزاران…

خداوندا زکات شهریاری ز من مگذر شتاب ار مهر داری هلا آهسته‌تر ای برق سوزان که شد چشمم ز تو ابر بهاری…

تو چشم شیخ را دیدن میاموز فلک را راست گردیدن میاموز تو کل را جمع این اجزا مپندار تو گل را لطف…

بیا بیا که توی جان جان جان سماع بیا که سرو روانی به بوستان سماع بیا که چون تو نبودست و هم…

شنیدم کاشتری گم شد ز کردی در بیابانی بسی اشتر بجست از هر سوی کرد بیابانی چو اشتر را ندید از غم…