
دل معشوق سوزیده است بر من
وزان سوزش جهان را سوخت خرمن
دل معشوق سوزیده است بر من
وزان سوزش جهان را سوخت خرمن
بزد آتش به جان بنده شمعی
کز او شد موم جان سنگ و آهن
پدید آمد از آن آتش به ناگه
میان شب هزاران صبح روشن
به کوی عشق آوازه درافتاد
که شد در خانه دل شکل روزن
چه روزن کآفتاب نو برآمد
که سایه نیست آن جا قدر سوزن
از آن نوری که از لطفش برستهست
ز آتش گلبن و نسرین و سوسن
از آن سو بازگرد ای یار بدخو
بدین سو آ که این سوی است مؤمن
به سوی بیسوی جمله بهار است
به هر سو غیر این سرمای بهمن
چو شمس الدین جان آمد ز تبریز
تو جان کندن همیخواهی همیکن
سلطان منی سلطان منی و اندر دل و جان ایمان منی در من بدمی من زنده شوم یک جان چه بود صد…
نیمیت ز زهر آمد نیمی دگر از شکر بالله که چنین منگر بالله که چنان منگر هر چند که زهر از تو…
ای پرده در پرده بنگر که چهها کردی دل بردی و جان بردی این جا چه رها کردی ای برده هوسها را…
صبح چو آفتاب زد رایت روشناییی لعل و عقیق میکند در دل کان گداییی گر ز فلک نهان بود در ظلمات کان…
من اگر مستم اگر هشیارم بنده چشم خوش آن یارم بیخیال رخ آن جان و جهان از خود و جان و جهان…
خلق میجنبند مانا روز شد روز را جان بخش جانا روز شد چند شب گشتیم ما و چند روز در غم و…
فارغم گر گشت دل آوارهای از جهان تا کم بود غمخوارهای آفتاب عشق تو تابنده باد تا بریزد هر کجا استارهای آفتابی…
من نیت آن کردم تا باشم سودایی نیت ز کجا گنجد اندر دل شیدایی مجنونی من گشته سرمایه صد عاقل وین تلخی…