
دلی یا دیده عقلی تو یا نور خدابینی
چراغ افروز عشاقی تو یا خورشیدآیینی
دلی یا دیده عقلی تو یا نور خدابینی
چراغ افروز عشاقی تو یا خورشیدآیینی
چو نامت بشنود دلها نگنجد در منازلها
شود حل جمله مشکلها به نور لم یزل بینی
بگفتم آفتابا تو مرا همراه کن با تو
که جمله دردها را تو شفا گشتی و تسکینی
بگفتا جان ربایم من قدم بر عرش سایم من
به آب و گل کم آیم من مگر در وقت و هر حینی
چو تو از خویش آگاهی ندانی کرد همراهی
که آن معراج اللهی نیابد جز که مسکینی
تو مسکینی در این ظاهر درونت نفس بس قاهر
یکی سالوسک کافر که رهزن گشت و ره شینی
مکن پوشیده از پیری چنین مو در چنین شیری
یکی پیری که علم غیب زیر او است بالینی
طبیب عاشقان است او جهان را همچو جان است او
گداز آهنان است او به آهن داده تلبینی
کند در حال گل را زر دهد در حال تن را سر
از او انوار دین یابد روان و جان بیدینی
در آن دهلیز و ایوانش بیا بنگر تو برهانش
شده هر مرده از جانش یکی ویسی و رامینی
ز شمس الدین تبریزی دلا این حرف میبیزی
به امیدی که بازآید از آن خوش شاه شاهینی
دی عهد و توبه کردی امروز درشکستی دی بحر تلخ بودی امروز گوهرستی دی بایزید بودی و اندر مزید بودی و امروز…
صد بار مردم ای جان وین را بیازمودم چون بوی تو بیامد دیدم که زنده بودم صد بار جان بدادم وز پای…
ای غم اگر مو شوی پیش منت بار نیست پر شکرست این مقام هیچ تو را کار نیست غصه در آن دل…
ای ظریف جهان سلام علیک ان دائی و صحتی بیدیک داروی درد بنده چیست بگو قبله لو رزقت من شفتیک از تو…
تا نلغزی که ز خون راهِ پس و پیش ترست آدمیدزد زِ زردزد کنون بیشترست گربزانند که از عقل و خبر میدزدند…
روزی تو مرا بینی میخانه درافتاده دستار گرو کرده بیزار ز سجاده من مست و حریفم مست زلف خوش او در دست…
مباد با کس دیگر ثنا و دشنامش که هر دو آب حیاتست پخته و خامش خمار باده او خوشترست یا مستی که…
ز کجا آمدهای میدانی ز میان حرم سبحانی یاد کن هیچ به یادت آید آن مقامات خوش روحانی پس فراموش شدستت آنها…