
دلا تو شهد منه در دهان رنجوران
حدیث چشم مگو با جماعت کوران
دلا تو شهد منه در دهان رنجوران
حدیث چشم مگو با جماعت کوران
اگر چه از رگ گردن به بنده نزدیک است
خدای دور بود از بر خدادوران
درون خویش بپرداز تا برون آیند
ز پردهها به تجلی چو ماه مستوران
اگر چه گم شوی از خویش و از جهان این جا
برون خویش و جهان گشتهای ز مشهوران
اگر تو ماه وصالی نشان بده از وصل
ز ساعد و بر سیمین و چهره حوران
وگر چو زر ز فراقی کجاست داغ فراق
چنین فسرده بود سکههای مهجوران
چو نیست عشق تو را بندگی به جا میآر
که حق فرونهلد مزدهای مزدوران
بدانک عشق خدا خاتم سلیمانی است
کجاست دخل سلیمان و مکسب موران
لباس فکرت و اندیشهها برون انداز
که آفتاب نتابد مگر که بر عوران
پناه گیر تو در زلف شمس تبریزی
که مشک بارد تا وارهی ز کافوران
مات خود را صنما مات مکن بجز از لطف و مراعات مکن خرده و بیادبیها که برفت عفو کن هیچ مکافات مکن…
بوی آن باغ و بهار و گلبن رعناست این بوی آن یار جهان آرای جان افزاست این این چنین بویی کز او…
چون جغد بود اصلش، کی صورتِ باز آید؟ چون سیر خورد مردم، کی بوی پیاز آید؟ چون افتد شیر نر از حمله…
بار دیگر ملتی برساختی برساختی سوی جان عاشقان پرداختی پرداختی بار دیگر در جهان آتش زدی آتش زدی تا به هفتم آسمان…
شکایتها همیکردی که بهمن برگ ریز آمد کنون برخیز و گلشن بین که بهمن بر گریز آمد ز رعد آسمان بشنو تو…
رجب بیرون شد و شعبان درآمد برون شد جان ز تن جانان درآمد دم جهل و دم غفلت برون شد دم عشق…
تو خود دانی که من بیتو عدم باشم عدم باشم عدم خود قابل هست است از آن هم نیز کم باشم چو…
چون در عدم آییم و سر از یار برآریم از سنگ سیه نعره اقرار برآریم بر کارگه دوست چو بر کار نشینیم…