غزل شمارهٔ ۲۰۷۳ – دلا تو شهد منه در دهان رنجوران

مولانا molana

دلا تو شهد منه در دهان رنجوران

حدیث چشم مگو با جماعت کوران

اگر چه از رگ گردن به بنده نزدیک است

خدای دور بود از بر خدادوران

درون خویش بپرداز تا برون آیند

ز پرده‌ها به تجلی چو ماه مستوران

اگر چه گم شوی از خویش و از جهان این جا

برون خویش و جهان گشته‌ای ز مشهوران

اگر تو ماه وصالی نشان بده از وصل

ز ساعد و بر سیمین و چهره حوران

وگر چو زر ز فراقی کجاست داغ فراق

چنین فسرده بود سکه‌های مهجوران

چو نیست عشق تو را بندگی به جا می‌آر

که حق فرونهلد مزدهای مزدوران

بدانک عشق خدا خاتم سلیمانی است

کجاست دخل سلیمان و مکسب موران

لباس فکرت و اندیشه‌ها برون انداز

که آفتاب نتابد مگر که بر عوران

پناه گیر تو در زلف شمس تبریزی

که مشک بارد تا وارهی ز کافوران