
در میان ظلمت جان تو نور چیست آن
فر شاهی می نماید در دلم آن کیست آن
در میان ظلمت جان تو نور چیست آن
فر شاهی می نماید در دلم آن کیست آن
می نماید کان خیال روی چون ماه شه است
وان پناه دستگیر روز مسکینی است آن
این چنین فر و جمال و لطف و خوبی و نمک
فخر جانها شمس حق و دین تبریزی است آن
برنتابد جان آدم شرح اوصافش صریح
آنچ می تابد ز اوصافش دلا مکنی است آن
زانک اوصاف بقا اندر فنا کی رو دهد
مر مزیجی را که آن از عالم فانی است آن
آن جمالی کو که حقش نقش کرد از دست خویش
یا یکی نقشی که آن آذر و مانی است آن
هر بصر کو دید او را پس به غیرش بنگرید
سنگسارش کرد می باید که ارزانی است آن
ای دل اندر عاشقی تو نام نیکو ترک کن
کابتدای عشق رسوایی و بدنامی است آن
اندرون بحر عشقش جامه جان زحمت است
نام و نان جستن به عشق اندر دلا خامی است آن
عشق عامه خلق خود این خاصیت دارد دلا
خاصه این عشقی که زان مجلس سامی است آن
خاک تبریز ای صبا تحفه بیار از بهر من
زانک در عزت به جای گوهر کانی است آن
سر به گریبان دَرَست صوفی اسرار را تا چه برآرد ز غیب عاقبت کار را می که به خُمِ حقست راز دلش…
همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن وقت آن شد که درآییم خرامان به چمن دامن سیب کشانیم سوی شفتالو ببریم…
روزن دل! آه چه خوش روزنی یا تو مگر روزن یار منی عمرک یا نخلة هل تأذنی نحو جنی غصنک کی نجتنی…
یا من لواء عشقک لا زال عالیا قد خاب من یکون من العشق خالیا نادی نسیم عشقک فی انفس الوری احیاکم جلالی…
برنشین ای عزم و منشین ای امید کز رسولانش پیاپی شد نوید دود و بویی میرسد از عرش غیب ای نهانان سوی…
این بوالعجب کاندر خزان شد آفتاب اندر حمل خونم به جوش آمد کند در جوی تن رقص الجمل این رقص موج خون…
بیا بوسه به چند است از آن لعل مثمن اگر بوسه به جانی است فریضه است خریدن چو آن بوسه پاک است…
آمدهای که راز من بر همگان بیان کنی و آن شه بینشانه را جلوه دهی نشان کنی دوش خیال مست تو آمد…