
در زیر نقاب شب این زنگیکان را بین
با زنگیکان امشب در عشرت جان بنشین
در زیر نقاب شب این زنگیکان را بین
با زنگیکان امشب در عشرت جان بنشین
خلقان همه خوش خفته عشاق درآشفته
اسرار به هم گفته شاباش زهی آیین
یاران بشوریده با جان بسوزیده
بگشاده دل و دیده در شاهد بیکابین
چون عشق تو رامم شد این عشق حرامم شد
چون زلف تو دامم شد شب گشت مرا مشکین
شد زنگی شب مستی دستی همگان دستی
در دیده هر هستی از دیده زنگی بین
آن چرخ فرومانده کآبش بنگرداند
این چرخ چه می داند کز چیست ورا تسکین
می گردد آن مسکین نی مهر در او نی کین
که کندن آن فرهاد از چیست جز از شیرین
شه هندوی بنگی را آن مایه شنگی را
آن خسرو زنگی را کرد حشری بر چین
شمعی تو برافروزی شمس الحق تبریزی
تا هندوی شب سوزی از روی چو صد پروین
در غیب هست عودی کاین عشق از او است دودی یک هست نیست رنگی کز او است هر وجودی هستی ز غیب…
بفریفتیم دوش و پرندوش به دستان خوردم دغل گرم تو چون عشوه پرستان دی عهد نکردی بروم بازبیایم سوگند نخوردی که بجویم…
اِی یوسفِ خوشنام ما، خوش میروی بر بامِ ما ای دَرشکسته جامِ ما، ای بردَریده دامِ ما، ای نورِ ما، ای سورِ…
ساقی و سردهی ز لب یارم آرزوست بدمستی ز نرگس خمارم آرزوست هندوی طرهات چه رسن باز لولییست لولی گری طره طرارم…
اگر تو عاشقی غم را رها کن عروسی بین و ماتم را رها کن تو دریا باش و کشتی را برانداز تو…
بیا بیا که شدم در غم تو سودایی درآ درآ که به جان آمدم ز تنهایی عجب عجب که برون آمدی به…
در شهر شما یکی نگاریست کز وی دل و عقل بیقراریست هر نفسی را از او نصیبیست هر باغی را از او…
ساقیا بر خاک ما چون جرعهها میریختی گر نمیجستی جنون ما چرا میریختی ساقیا آن لطف کو کان روز همچون آفتاب نور…