
خوش بود فرش تن نور دیده
خوش بود مرغ جان بپریده
خوش بود فرش تن نور دیده
خوش بود مرغ جان بپریده
جان نادیده خسیس شده
جان دیده رسیده در دیده
جان زرین و جان سنگین را
چون کلوخ از برنج بگزیده
سر کاغذ گشاده دست اجل
نقد در کاغذ است پیچیده
خمره پرعسل سرش بسته
پشت و پهلوش را تو لیسیده
خمره را بر زمین زن و بشکن
دیده نبود چنانک بشنیده
شمس تبریز بشکند خم را
که ز نامش فلک بلرزیده
آنک چنان میرود ای عجب او جان کیست سخت روان میرود سرو خرامان کیست حلقه آن جعد او سلسله پای کیست زلف…
ز کجایی ز کجایی هله ای مجلس سامی نفسی در دل تنگی نفسی بر سر بامی هله ای جان و جهانم مدد…
ای عشق که کردستی تو زیر و زبر خوابم تا غرقه شدهست از تو در خون جگر خوابم از کان شکر جستن…
نسیمالصبح جد بابتشار و بشر حین یأتی بانتشار واتحفنی لباسالجد منه فانی من لباس الجد عاری فقد احرقت فی صد و بعد…
قالت الکأس ارفعونی کم تحبسونی ان جسمی فی زجاج بالنوی لا تکسرونی اجعلوا الساقی خبیرا عارفا عنه سلونی اننی لست احب المفتری…
پیشتر آ ای صنم شنگ من ای صنم همدل و همرنگ من شیوه گری بین که دلم تنگ شد تا تو بگوییش…
آنک عکس رخ او راه ثریا بزند گر ره قافله عقل زند تا بزند آنک نقل و می او در ره صوفی…
از بهر چه در غم و زحیرید وقت سفرست خر بگیرید خیزید روان شوید یاران تا همچو روان صفا پذیرید پران باشید…