
خدایا رحمت خود را به من ده
دریدی پیرهن تو پیرهن ده
خدایا رحمت خود را به من ده
دریدی پیرهن تو پیرهن ده
مرا صفرای تو سرگشته کردهست
ز لطف خود مرا صفراشکن ده
اگر عالم به غم خوردن به پای است
مده غم را به من با بوالحزن ده
خدایا عمر نوح و عمر لقمان
و صد چندان بدان خوب ختن ده
سهیل روی تو اندر یمن تافت
مرا راهی به سوی آن یمن ده
دگرباره چو مه کردیم خرمن خرامیدیم بر کوری دشمن دگربار آفتاب اندر حمل شد بخندانید عالم را چو گلشن ز طنازی شکوفه…
یار مرا چو اشتران باز مهار میکشد اشتر مست خویش را در چه قطار میکشد جان و تنم بخست او شیشه من…
اقبل الساقی علینا حاملا کاس المدام فاشربوا من کاس خلد و اترکوا کل الطعام اشبعوا من غیر اکل و اسمعوا من غیر…
سخن تلخ مگو ای لب تو حلوایی سر فروکن به کرم ای که بر این بالایی هر چه گویی تو اگر تلخ…
آه کان طوطی دل بیشکرستان چه کند آه کان بلبل جان بیگل و بستان چه کند آنک از نقد وصال تو به…
باز درآمد به بزم مجلسیان دوست دوست گرچه غلط میدهد نیست غلط اوست اوست گاه خوش خوش شود گه همه آتش شود…
تاخت رخ آفتاب گشت جهان مست وار بر مثل ذرهها رقص کنان پیش یار شاه نشسته به تخت عشق گرو کرده رخت…
دی سحری بر گذری گفت مرا یار شیفته و بیخبری چند از این کار چهره من رشک گل و دیده خود را…