
دهش الفؤاد بما حداه و حاروا
سمعوا نداء الحق من فم طارق
قرب الخیام الیکم و الدار
و دنا کریم وجهه قمر الدجی
و خیاله لعاشقین مدار
فتحلقوا حول البشیر و اقبلوا
سجدوا جمیعا للبشیر و زاروا
سکنت قلوب بعد ما سکن البلا
لبسوا لباس الجد منه و ساروا
هر روز بگه ای شه دلدار درآیی جان را و جهان را شکفانی و فزایی یا رب چه خجستهست ملاقات جمالت آن…
مگر این دم سر آن زلف پریشان شده است که چنین مشک تتاری عبرافشان شده است مگر از چهره او باد صبا…
تو را در دلبری دستی تمامست مرا در بیدلی درد و سقامست بجز با روی خوبت عشقبازی حرامست و حرامست و حرامست…
از بامدادان ساغری پر کرد خوش خمارهای چون فرقدی عرعرقدی شکرلبی مه پارهای آن نرگس سرمست او و آن طره چون شست…
خدایا مطربان را انگبین ده برای ضرب دست آهنین ده چو دست و پای وقف عشق کردند تو همشان دست و پای…
بار دیگر ملتی برساختی برساختی سوی جان عاشقان پرداختی پرداختی بار دیگر در جهان آتش زدی آتش زدی تا به هفتم آسمان…
آن صبح سعادتها چون نورفشان آید آن گاه خروس جان در بانگ و فغان آید خور نور درخشاند پس نور برافشاند تن…
برسید لک لک جان که بهار شد کجایی بشکفت جمله عالم گل و برگ جان فزایی رخ یوسفان ببینی که ز چاه…