غزل شمارهٔ ۲۸۲۹ – تو نفس نفس بر این دل هوسی دگر گماری

مولانا molana

تو نفس نفس بر این دل هوسی دگر گماری
چه خوش است این صبوری چه کنم نمی‌گذاری
سر این خدای داند که مرا چه می‌دواند
تو چه دانی ای دل آخر تو بر این چه دست داری
به شکارگاه بنگر که زبون شدند شیران
تو کجا گریزی آخر که چنین زبون شکاری
تو از او نمی‌گریزی تو بدو همی‌گریزی
غلطی غلط از آنی که میان این غباری
ز شه ار خبر نداری که همی‌کند شکارت
بنگر تو لحظه لحظه که شکار بی‌قراری
چو به ترس هر کسی را طرفی همی‌دواند
اگر او محیط نبود ز کجاست ترسگاری
ز کسی است ترس لابد که ز خود کسی نترسد
همه را مخوف دیدی جز از این همه‌ست باری
به هلاک می‌دواند به خلاص می‌دواند
به از این نباشد ای جان که تو دل بدو سپاری
بنمایمت سپردن دل اگر دلم بخواهد
دل خود بدو سپردم هم از او طلب تو یاری

مولانا molana

مطالعه بیشتر