غزل شمارهٔ ۵۹ تو از خواری همی نالی نمی‌بینی عنایت‌ها


تو از خواری همی نالی نمی‌بینی عنایت‌ها

مخواه از حق عنایت‌ها و یا کم کن شکایت‌ها

تو را عزت همی باید که آن فرعون را شاید

بده آن عشق و بِستان تو چو فرعون این ولایت‌ها

خنک جانی که خواری را به جان ز اول نهد بر سر

پی اومید آن بختی که هست اندر نهایت‌ها

دهان پُر پِست می‌خواهی مَزن سُرنای دولت را

نتاند خواندن مقری دهان پُر پِست آیت‌ها

از آن دریا هزاران شاخ شد هر سوی و جویی شد

به باغ جان هر خلقی کند آن جو کفایت‌ها

دلا منگر به هر شاخی که در تنگی فرومانی

به اول بنگر و آخر که جمع آیند غایت‌ها

اگر خوکی فتد در مُشک و آدم زاد در سِرگین

رود هر یک به اصل خود ز ارزاق و کفایت‌ها

سگ گرگین این در به ز شیران همه عالم

که لاف عشق حق دارد و او داند وقایت‌ها

تو بدنامی عاشق را منه با خواری دونان

که هست اندر قفای او ز شاه عشق رایت‌ها

چو دیگ از زر بود او را سیه‌رویی چه غم آرد؟

که از جانش همی تابد به هر زخمی حکایت‌ها

تو شادی کن ز شمس‌الدین تبریزی و از عشقش

که از عشقش صفا یابی و از لطفش حمایت‌ها

مولانا molana

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا