
تازه شد از او باغ و بر من
شاخ گل من نیلوفر من
تازه شد از او باغ و بر من
شاخ گل من نیلوفر من
گشته است روان در جوی وفا
آب حیوان از کوثر من
ای روی خوشت دین و دل من
ای بوی خوشت پیغامبر من
هر لحظه مرا در پیش رخت
آیینه کند آهنگر من
من خشک لبم من چشم ترم
این است مها خشک و تر من
آن کس که منم خاک در او
میکوبد او بام و در من
آن کس که منم پابسته او
میگردد او گرد سر من
باده نخورم ور ز آنک خورم
او بوسه دهد بر ساغر من
پستان وفا کی کرد سیه
آن دایه جان آن مادر من
از من دو جهان صد بر بخورد
چون آید او اندر بر من
دزدار فلک قلعه بدهد
چون گردد او سرلشکر من
بربند دهان غماز مشو
غماز بس است آن گوهر من
بگو دل را که گرد غم نگردد ازیرا غم به خوردن کم نگردد نبات آب و گل جمله غم آمد که سور…
برفتیم ای عقیق لامکانی ز شهر تو تو باید که بمانی سفر کردیم چون استارگان ما ز تو هم سوی تو که…
آنچ می آید ز وصفت این زمانم در دهن بر مرید مرده خوانم اندراندازد کفن خود مرید من نمیرد کآب حیوان خورده…
ای عشق کز قدیم تو با ما یگانهای یک یک بگو تو راز چو از عین خانهای از بیم آتش تو زبان…
بازرهان خلق را از سر و از سرکشی ای که درون دلی چند ز دل درکشی ای دل دل جان جان آمد…
بی گاه شد بیگاه شد خورشید اندر چاه شد خورشید جان عاشقان در خلوت الله شد روزیست اندر شب نهان ترکی میان…
تو چه دانی که ما چه مرغانیم هر نفس زیر لب چه می خوانیم چون به دست آورد کسی ما را ما…
اگر حوا بدانستی ز رنگت سترون ساختی خود را ز ننگت سیاهی جانت ار محسوس گشتی همه عالم شدی زنگی ز زنگت…