غزل شمارهٔ ۱۵۱۱ – بیا ای آنک بردی تو قرارم

مولانا molana

بیا ای آنک بردی تو قرارم
درآ چون تنگ شکر در کنارم
دل سنگین خود را بر دلم نه
نمی‌بینی که از غم سنگسارم
بیا نزدیک و بر رویم نظر کن
نشانی‌ها نگر کز عشق دارم
بسوزم پرده هفت آسمان را
اگر از سوز دل دودی برآرم
خزان گر باغ و بستان را بسوزد
بخنداند جهان را نوبهارم
جهان گوید که بازآ ای بهاران
که از ظلم خزان صد داغ دارم
بگردان ساقیا جام خزانی
که از عشق بهار اندر خمارم
بده چیزی که پنهان است چون جان
به جان تو مده بیش انتظارم

مولانا molana

مطالعه بیشتر