غزل شمارهٔ ۱۷۱۱ – بگشای چشم خود که از آن چشم روشنیم

مولانا molana

بگشای چشم خود که از آن چشم روشنیم

حاشا که چشم خویش از آن روی برکنیم

پروانه‌ای تو بهر تو بفروز سینه را

تا خویش را ز عشق بر آن سینه برزنیم

بفزای خوف عشق نخواهیم ایمنی

زیرا ز خوف عشق تو ما سخت ایمنیم

پروانه را ز شمع تو هر روز مژده‌ای است

یعنی که مات شو که همی‌ مات ضامنیم

شادیم آن زمان که تو دعوی کنی که من

بی‌من شویم از خود و ز عشق صد منیم

تا باغ گلستان جمال تو دیده‌ایم

چون سرو سربلند و زبانور چو سوسنیم

بر گلشن زمانه برو آتشی بزن

زیرا ز عشق روی تو زان سوی گلشنیم

ای آنک سست دل شده‌ای در طریق عشق

در ما گریز زود که ما برج آهنیم

از ذوق آتش شه تبریز شمس دین

داریم آب رو و همه محض روغنیم