
به جان عشق که از بهر عشق دانه و دام
که عزم صد سفرستم ز روم تا سوی شام
به جان عشق که از بهر عشق دانه و دام
که عزم صد سفرستم ز روم تا سوی شام
نمیخورم به حلال و حرام من سوگند
به جان عشق که بالاست از حلال و حرام
به جان عشق که از جان جان لطیفتر است
که عاشقان را عشق است هم شراب و طعام
فتاده ولوله در شهر از ضمیر حسود
که بازگشت فلان کس ز دوست دشمن کام
نه عشق آتش و جان من است سامندر
نه عشق کوره و نقد من است زر تمام
نه عشق ساقی و مخمور اوست جان شب و روز
نه آن شراب ازل را شدهست جسمم جام
نهاده بر کف جامی بر من آمد عشق
که ای هزار چو من عشق را غلام غلام
هزار رمز به هم گفته جان من با عشق
در آن رموز نگنجیده نظم حرف و کلام
بیار باده خامی که خالی است وطن
که عاشق زر پخته ز عشق باشد خام
ورای وهم حریفی کنیم خوش با عشق
نه عقل گنجد آن جا نه زحمت اجسام
چو گم کنیم من و عشق خویشتن در می
بیاید آن شه تبریز شمس دین که سلام
نیک بدست آنک او شد تلف نیک و بد دل سبد آمد مکن هر سقطی در سبد آنک تواضع کند نگذرد از…
ما عاشق و بیدل و فقیریم هم کودک و هم جوان و پیریم چون کبریتیم و هیزم خشک ما آتش عشق زو…
شیرمردا تو چه ترسی ز سگ لاغرشان برکش آن تیغ چو پولاد و بزن بر سرشان چون ملک ساخته خود را به…
قرار زندگانی آن نگارست کز او آن بیقراری برقرارست مرا سودای تو دامن گرفتهست که این سودا نه آن سودای پارست منم…
هله صدر و بدر عالم منشین مخسب امشب که براق بر در آمد فاذا فرغت فانصب چو طریق بسته بودست و طمع…
امروز خندانیم و خوش کان بخت خندان میرسد سلطان سلطانان ما از سوی میدان میرسد امروز توبه بشکنم پرهیز را برهم زنم…
ربود عقل و دلم را جمال آن عربی درون غمزه مستش هزار بوالعجبی هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه کنون…
همه خوردند و برفتند و بماندم من و تو چو مرا یافتهای صحبت هر خام مجو همه سرسبزی جان تو ز اقبال…