
به جان تو که از این دلشده کرانه مکن
بساز با من مسکین و عزم خانه مکن
به جان تو که از این دلشده کرانه مکن
بساز با من مسکین و عزم خانه مکن
بهانهها بمیندیش و عذر را بگذار
مرا مگیر ز بالا و خشک شانه مکن
شراب حاضر و دولت ندیم و تو ساقی
بده شراب و دغلهای ساقیانه مکن
نظر به روی حریفان بکن که مست تواند
نظر به روزن و دهلیز و آستانه مکن
بجز به حلقه عشاق روزگار مبر
بجز به کوی خرابات آشیانه مکن
ببین که عالم دام است و آرزو دانه
به دام او مشتاب و هوای دانه مکن
ز دام او چو گذشتی قدم بنه بر چرخ
به زیر پای به جز چرخ آستانه مکن
به آفتاب و به مهتاب التفات مکن
یگانه باش و به جز قصد آن یگانه مکن
مکن قرار تو بیاو چو کاسه بر سر آب
مگیر کاسه به هر مطبخی دوانه مکن
زمانه روشن و تاریک و گرم و سرد شود
مقام جز به سرچشمه زمانه مکن
مکن ستایش بر وی عتاب را بمپوش
مده قطایف و آن سیر در میانه مکن
ولی چه سود که کار بتان همین باشد
مگو به شعله آتش هلا زبانه مکن
بگو به هرچ بسوزی بسوز جز به فراق
روا نباشد و این یک ستم روانه مکن
ای آنک تو خواب ما ببستی رفتی و به گوشهای نشستی ای زنده کننده هر دلی را آخر به جفا دلم شکستی…
مرا بدید و نپرسید آن نگار چرا ترش ترش بگذشت از دریچه یار چرا سبب چه بود چه کردم که بد نمود…
تُرُش رویی و خشمینی چنین شیرین ندیدهستم ز افسونهاش مجنونم ز افسانهاش سرمستم بتان بس دیدهام جانا ولیکن نی چنین زیبا توی…
ای شاه جسم و جان ما خندانکن دندان ما سرمه کش چشمان ما ای چشم جان را توتیا ای مه ز اجلالت…
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش خون انگوری نخورده باده شان هم خون خویش هر کسی اندر جهان مجنون…
صبح آمد و صحیفه مصقول برکشید وز آسمان سپیدهٔ کافور بردمید صوفیِ چرخ خرقه و شال کبود خویش تا جایگاه ناف به عمدا…
گر دم از شادی وگر از غم زنیم جمع بنشینیم و دم با هم زنیم یار ما افزون رود افزون رویم یار…
من ز وصلت چون به هجران می روم در بیابان مغیلان می روم من به خود کی رفتمی او می کشد تا…