
مُلک قلندرست و قلندر از او بری
گویی: “قلندرم من” و این دلپذیر نیست
زیرا که آفریده نباشد قلندری
تا کی عُطارِد از زحل آرد مُدبّری؟
مریخ نیز چند زند زخم خنجری؟
تا چند نعلریز کند پیک ماه نیز؟
تا چند زهره بخش کند جام احمری؟
تا چند آفتاب به تف مطبخی کند؟
بازار تنگ دارد برخلقْ
مشتری؟
تا چند آب ریزد دولاب آسمان؟
تا چند آب نشف کند برج آذری؟
تا چند شب پناه حریفان بد شود؟
تا چند روز پرده درَد بر مستریّ؟
تا چند دی برآرد از باغها دمار
تا کی بهار دوزد دیباج اخضری؟
زین فرقت و غریبی، طبعم ملول شد
ای مرغِ روح وقت نیامد که بر پری؟
وین پرّ درشکستهٔ
پرخونِ خویش را
سوی جناب مالک و مخدوم خود بری
اندر زمین چه چفسی، نی کوه و آهنی
زیر فلک چه باشی؟ نی ابر و اختری
زان حسن آبدار چو تازه کنی جگر
نی آب خضر جویی نی حوض کوثری
ای آب و روغنی که گرفتار آمدی
با آنچ در دل است نگویی چه درخوری؟