غزل شمارهٔ ۲۰۸۸ – ببردی دلم را بدادی به زاغان

مولانا molana

ببردی دلم را بدادی به زاغان

گرفتم گروگان خیالت به تاوان

درآیی درآیم بگیری بگیرم

بگویی بگویم علامات مستان

نشاید نشاید ستم کرد با من

برای گریبان دریدن ز دامان

بیاور بیاور شرابی که گفتی

مگو که نگفتم مرنجان مرنجان

شرابی شرابی که دل جمع گردد

چو دل جمع گردد شود تن پریشان

نخواهم نخواهم شرابی بهایی

از آن بحر بگشا شراب فراوان

ز تو باده دادن ز من سجده کردن

ز من شکر کردن ز تو گوهرافشان

چنانم کن ای جان که شکرم نماند

وظیفه بیفزا دو چندان سه چندان

بجوشان بجوشان شرابی ز سینه

بهاری برآور از این برگ ریزان

خرابم کن ای جان که از شهر ویران

خراجی نجوید نه دیوان نه سلطان

خمش باش ای تن که تا جان بگوید

علی میر گردد چو بگذشت عثمان

خمش کردم ای جان بگو نوبت خود

توی یوسف ما توی خوب کنعان