
با هر کی تو درسازی میدانک نیاسایی
زیر و زبرت دارم زیرا که تو از مایی
با هر کی تو درسازی میدانک نیاسایی
زیر و زبرت دارم زیرا که تو از مایی
تا تو نشوی رسوا آن سر نشود پیدا
کان جام نیاشامد جز عاشق رسوایی
بردار صراحی را بگذار صلاحی را
آن جام مباحی را درکش که بیاسایی
در حلقه آن مستان در لاله و در بستان
امروز قدح بستان ای عاشق فردایی
بر رسم زبردستی میکن تو چنین مستی
تا بگذری از هستی ای سخره هرجایی
سرفتنه اوباشی همخرقه قلاشی
در مصر نمیباشی تا جمله شکرخایی
شمس الحق تبریزی جان را چه شکر ریزی
جز با تو نیارامد جانهای مصفایی
دل بر ما شدهست دلبر ما گل ما بیحدست و شکر ما ما همیشه میان گلشکریم زان دل ما قویست در بر…
به پیشت نام جان گویم زهی رو حدیث گلستان گویم زهی رو تو این جا حاضر و شرمم نباشد که از حسن…
آن کس که تو را دارد از عیش چه کم دارد وان کس که تو را بیند ای ماه چه غم دارد…
چو آمد روی مه رویم چه باشد جان که جان باشد چو دیدی روز روشن را چه جای پاسبان باشد برای ماه…
بی یار مهل ما را بییار مخسب امشب زنهار مخور با ما زنهار مخسب امشب امشب ز خود افزونیم در عشق دگرگونیم…
مکن یار مکن یار مرو ای مه عیار رخ فرخ خود را مپوشان به یکی بار تو دریای الهی همه خلق چو…
گیرم که نبینی رخ آن دختر چینی از جنبش او جنبش این پرده نبینی از تابش آن مه که در افلاک نهان…
خواجه بیا خواجه بیا خواجه دگر بار بیا دفع مده دفع مده ای مه عیار بیا عاشق مهجور نگر عالم پرشور نگر…